خانه عناوین مطالب تماس با من

مورچه سخنگو

مورچه سخنگو

پیوندها

  • هلیا
  • گندم
  • افکار محبوس(سیاوش)
  • آلما
  • من و حاجیم

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • حقیقت تلخ
  • مورچه آشپز
  • با عزیزترین بودن
  • ص.ب.ر
  • برای اون
  • پروسه خرید
  • همینجوری
  • من و آقای پیچ
  • حس قدیم
  • بازگشت به نوشتن
  • ای زندگییییی
  • برای x
  • [ بدون عنوان ]
  • پیچوندن
  • بد اخلاقا نخونن!!!

بایگانی

  • تیر 1392 10
  • آبان 1389 6
  • مهر 1389 10

آمار : 15110 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • حقیقت تلخ شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 17:00
    من نمیدونم دوستیا چرا یه جوری شدن!!! بهم احترام نمیذارن زیراب همو میزنن دیگه مثل چندسال پیش هوای همو ندارن کلا بی اخلاق شدن. دوستی منظورم پسر و دختر فقط نیست بیشتر رو دوستی هم جنس تاکید دارم. دیگه نمیشه به دوستیا اعتماد کرد،همش باید منتظر یه حرکت عجیب و غیرمنتظره باشی. با هرکسیم میشینی پای حرفاش میبینی دردش با تو یکیه...
  • مورچه آشپز دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 20:07
    چند روزه علاقه به آشپزی درونم تقویت شده و میخوام روش کار کنم. دیروز یکی از دوستای روزه دارم قرار بود افطار بیاد پیشم و من از ظهر به خودم یاداوری میکردم که براشحلوا درست کنم بله آشپزی به صورت حرفه ای رو بنده با حلوا شروع کردم. ساعت 5 دست به کار شدم, قبلا حلوا درست کردن و زیاد دیده بودم اما دیدن کی بود مانند درست کردن...
  • با عزیزترین بودن یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 16:10
    دیروز روز خوبی بود من و خواهریم بعد از مدتها کل روزو باهم گذروندیم خیلی وقت بود بخاطر مشغله کاری و زندگیش وقت نداشت روزشو خالی کنه. ماشین مامان دستمونه و باهاش رفتیم ه*ایپر ا*ستار برای ادامه پروسه خرید. قیمتها افتضاح بود دیگه از مرز گرون بودن رد شده. بعد کلی غرولندو اعصاب خوردی و خود درگیری بالاخره دل و به دریا زدیم و...
  • ص.ب.ر جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 18:03
    صبر کن گاهی معجزه میکند تنهایی هایتان را پیش فروش نکنید فصل اش که برسد به قیمت میخرند.. اینو تو وبلاگ یکی از دوستای وبلاگی خوندم و حس و حالش برام قابل درک بود, گفتم منم بنویسم تا تو حس و حالش شریک شم. قبول دارم صبر کردن جز سخت ترین کار دنیاس ولی اگه امید داشته باشی حتما جواب صبرتو از اون بالایی میگیری... باشد که ما هم...
  • برای اون دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 01:29
    نخواستم انرژی منفی بدم, تا جایی که تونستم مثبت دیدم اما انگار نباید مثبت میدیدم... همیشه از کسی و چیزی که انتظار نداری بدجور میخوری زمین. میدونم اینارو نمیخونه و نمیبینه واسه همین اینجا براش مینویسم: بدتو نخواستم و نمیخوام,حتی دلم نمیاد بهت بدوبیراه بگم ولی بد کردی با من. آره رابطه طولانی نبود ولی انقدر صمیمی و پرمحبت...
  • پروسه خرید جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 00:41
    آقا گرونی بیداد میکنه، آخه این چه وضع قیمت مانتوهاست؟؟؟؟ من و خواهریم به این نتیجه رسیده بودیم که بریم پارچه بخریم و من دست به کار شم برای خودمون مانتو بدوزم ولی آخه قیمت پارچه ها هم بی انصافیه شاید باورتون نشه ولی زیر متری ۳۰ تومان پیدا نکردیم!!!! یه پارچه ساتن خیلی خوشکل دیدیم متری ۴۸ تومان... هیچی دیگه بیخیال پارچه...
  • همینجوری چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 22:17
    ما امروز بالاخره بعد از کلی تحقیق و پرسجو رفتیم اسممونو کلاس گرافیک رایانه نوشتیم کلیم اعتماد به نفس داشتم که فتو*شاپ و بلدم و احتمالا یکی جلوترم اما دیدم نه خیر این لامسب و هرچی میشینی پاش بیشتر برات مطلب میریزه بیرون و انگار قرار نیست یه روز تموم شه. استاده بد نبود ولی خوبیش این بود که ۱۲ نفر بیشتر نبودیم و کلاس یه...
  • من و آقای پیچ سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 20:24
    ساعت ۹ بود و من سر ک‌وچه تو ماشینش نشسته بودم،کلی باهم حرف زدیم کلی دلم براش تنگ شده بود و دلتنگیو تو چشای اونم میدیدم سعی کرد نشون نده ولی نشد. تمام حرفش این بود که معذرت میخوام بابت برخوردم و منو ببخش و اگه میتونی گذشترو فراموش کنی من هستم،خیلی سعی میکردم ناراحت نباشم ولی وقعا از دستش دلخور بودم و اونم سعی میکرد با...
  • حس قدیم شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 21:44
    وبلاگ جدید ساخته بودم اما دیدم اینجا یه حال دیگه داره، با اینکه کم مینوشتم و الان خیلی وقته نیومدم اما وقتی برگشتم به نوشته های قبلیم دیدم چه حس و حالی داشتم،دلم واسه اون دوران تنگ شد و دلم نیومد ولش کنم واسه همین همینجا ادامه میدم... اون وبلاگو دوست ندارم و باهاش اصلا راحت نیستم. من گذشتمو دوست دارم و عاشق حس و حال...
  • بازگشت به نوشتن دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 22:50
    دوباره میخوام بنویسم... غیبتم طولانی بود اما این سری میخوام بمونم و بنویسم... اگه خدا یاری کنه خیلی چیزا عوض شده که به مرور همرو مینویسم زندگی همینه دیگه,هیچ چیز قابل تثبیت نیست!
  • ای زندگییییی دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 22:22
    این زندگیم با ما بازیش گرفته... یه روز انقدر باهات کنار میاد که احساس میکنی بهتر از این نمیشه ولی یه روز دیگه باهات میفته رو دنده لج... من که نفهمیدم حالم خوبه یا نه. اینم شده وضع ما
  • برای x شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 21:13
    نمیدونم چی بهت بگم...چطور تونستی بعد ۱ سال این کارو با دوست من بکنی؟ اونم با کسی که خودت بهتر ازمن میدونی چقدر دوست داره،چقدر هواتو داشت و بخاطرت چه کارا که نکرد بعد تو اینطوری جواب خوبیاشو دادی؟ چطور دلت اومد خیانت کنی؟ اونم با یکی پایینتر از دوست من. اگه میدونستم داری بهش خیانت میکنی ترم پیش جلوشو میگرفتم که دوباره...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 21:16
    انتظار تا کی؟؟؟؟ پس اون لحظه کی میرسه؟؟؟؟
  • پیچوندن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 23:00
    وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی امروزم یه روز خوف دیگه بود. حال دانشگارو نداشتم جاتون خالی خیلی قشنگ پیچوندمش و همین الان که ساعت ۱۰ باشه رسیدم خونه صبح به آقای سنجاب س م س یا همون پیامک دادم و بهش گفتم حوصله ندارم و این حرفا و...
  • بد اخلاقا نخونن!!! پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 23:07
    وای امروز چقدر بهم خوش گذشت. با یکی از دوستام رفتم درکه کلی قل کشیدیمو غیبت کردیمو خندیدیم. البته افتاب که رفت هوا به قدری سرد شد که رفته بودیم رو ویبره ولی با این حال خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. قرار شد هر ۵شنبه بریم بیرون گردی و به قول معروف زندگی کنیم. امروز واقعا فهمیدم چطوری باید زندگی کرد فهمیدم در اوج ناراحتی و...
  • پدربزرگم چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 21:29
    این روزا همه فکر و ذکرم سمت پدربزرگمه، آلزایمر گرفته و اطرافیانش رو به زور میشناسه البته نوهاشو نمیشناسه ولی بچه ها و زنشو میشناسه که احتمالا اینم مقطعیه و دیر یا زود اینارو هم فراموش میکنه. الان تو بیمارستان خوابوندنش و شنیدم هزیان گوییش بدتر شده و بی قرارتر شده. وقتی رفته بودم ملاقاتش حرفای بی ربط زیاد میزد و کارای...
  • بچگیه جلب!! جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 20:48
    دلم واسه بچگیام تنگ شده، چه دوران بی دقدقه و ساده ای بود. ما از همون اولم تو شهرک زندگی میکردیم و منم از همون بچگیم شیطون بودم، در حدی که خودمو مینداختم زمین و مینداختم تقصیر بچها البته این روند خیلی دوام نیاوردو من لو رفتم و نوشتنم جز لیست بچه شرا . تنها نگرانیم این بود که مامانم بعد از ظهرا بهم اجازه میده برم با...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 19:23
    تا دوستی هست دعوا چرا؟؟؟
  • !!! سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 22:46
    خوشحالم خوشحالم، خوشحالمو خوشحالم... میدونین چرا؟؟؟ دنبالم بیاین تا بهتون بگم . . . نمیدونم که مگه اصلا خوشحالی دلیل میخواد؟
  • خبر خبر!! دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 23:24
    ۱. خبر بسی عالی... من بالاخره تونستم با خودم کنار بیام و خودمو از یه رابطه که اونم بسی بی فایده بود رها کنم. نمیدونم الان اون چه حسی داره ولی فکر کنم اونم یه جورایی راحت شده... ۲. خبر بسی عالیتر... چند روزی بود مریض شده بودم و معده درد داشتم ولی گوش بعضیا کر ۲ روزه معدم آروم شده ۳.خبر بسی بسی عالیتر... ۴ روز بود داشتم...
  • حیوون یا اشیا؟؟؟ یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 20:37
    داشتم فکر میکردم اگه یه روز بهم بگن دیگه نمیتونم آدم باشم و باید بقیه عمرم با یه چیز دیگه زندگی کنم من در اون شرایط چیو انتخاب میکنم؟ اشیا باشم یا یه حیوون؟ فکر کن بهت بگن:۲۴ ساعت وقت انتخاب داری شما اگه تو این شرایط گیر کنین چه انتخابی میکنین؟ حیوون یا اشیا؟ اگه حیوون چه حیوونی و اگه اشیا چه چیزی؟
  • ... سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 20:10
    عجب دنیایی شده... هیچ کس هیچ کسیو نمیفهمه، همه فقط به فکر خودشونن، آدما نمیتونن باهم کنار بیان، حرف همدیگرو نمیفهمن، سطحی و ظاهر بین شدن، همه بهم دروغ میگن، برای همدیگه نقش بازی میکنن، دوستیها همه بی هدف شده، ۲ تا دوست چندین و چند ساله به راحتی منزنن زیر همه چیز، همه بی هدف شدن، ... یعنی ما داریم زندگی میکنیم؟؟؟
  • موزه و بچه ها جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 21:02
    امروز رفتم و یکی از آثار تاریخی که مال خودمونه اما ا ن گ ل ی س لطف فرموده و اونو برای ۳ ماه به جایی که تعلق داره قرض داده رو دیدم!(منشور کوروشو میگم دیگه) واقعا دردناکه! من و مامانم دیشب تصمیم گرفتیم که صبح امروز بریم موزه، از اونجایی که موزه جز آخرین گزینه لیست تفریحات ایرانیها محسوب میشه و برای بعضیها هم اصلا تو...
  • کسی هست که بدونه چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 01:32
    چطوری میشه با آدمای خاص کنار اومد؟ چطور میشه از روش زندگیشون سر در آورد؟ اصلا این جور آدمایی که تفکرات متفاوتی دارن دوست دارن از طرف دیگران شناخته شن؟ میخوان آدم متفاوت با خودشون رو وارد زندگی خصوصیشون بکنن؟ آیا میشه درکشون کرد؟ چطور میشه تو قلبشون نفوظ کرد؟ آیا اصلا میشه گفت آدمی با طرز تفکر متفاوت وجود داره؟ یا همش...
  • قانون شکنی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 17:17
    بعضی مواقع آدم کارایی رو تو شرایط خاصی انجام میده که برخلاف قوانین شخصی خودشه و شاید حتی هیچوقت فکر نکنه یه روزی برسه که کسی یا چیزی باعث بشه به اجرای اون قوانین شک کنه! این اتفاقیه که دیروز برای من افتاد، آره من جز اون آدمایی بودم که برای خودم یه سری قوانین داشتم، که این قوانین با باورهای عامه مردم سازگاری داشت....
  • آغاز فصلی نو پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 23:03
    امروز داشتم وبلاگ یه ناشناسو میخوندم با خودم گفتم چرا من یکی دیگه از این نا شناسا نباشم؟ خاطره چندان خوشایندی از نوشتن ندارم اما بازم می خوام بنویسم شاید ایندفعه به یه جایی رسید. بگذریم که من هر دفعه همینو میگم